آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد.. و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…
همیشه میگفتم چرا هیچ کجا عشق حقیقی رو نمیبینم. به این میگن عشق.
ممکنه این داستان الکی باشه ولی مطمئنم داستانای واقعیش هم اطرافمون اتفاق می افته.
خدایا من همیشه دنبال یه عشق حقیقی هستم.
کمکم کن واسش یه جواب پیدا کنم.
خدایا دیگه دارم دیوونه میشم. نمیتونم که همش با این آدمای بی منطق حرف بزنم و به زبون نیارم. تا حالا نوبت یکی دیگه بود الان شده نوبت من که اذیتم کنند.
خدایا....
انصافت کجاست؟
دارم دیوونه میشم؟
اینا رو به کی بگم؟
سلام . میدونم خیلی وقته به وبلاگم سر نزده بودم. ولی خیلی دلم واسش تنگ شده بود.
نمیدونم امسال چه بلایی سرم اومده. اصلا حس هیچ کاری رو ندارم نمیخوام هیچ کاری بکنم فقط میخوام یه گوشه بشینم و به جلوم زل بزنم و به هیچی فکر نکنم.
چیکار کنم؟