حرفام با خودم !

یه جای خلوت برای زدن حرفایی که همه نباید بشنون!

حرفام با خودم !

یه جای خلوت برای زدن حرفایی که همه نباید بشنون!

دلم گرفته است  سکوتم این واژه همیشه تکراری  در پس هزار پاییز آزگار مرده است ...
دیگر قلبم به
شوق پرواز نمی تپد ... دیگر باوری برای ناباوری ام نمانده است ...
چشمانم ؛ این خورشید فانوس شکسته  دیگر بی تاب به هیچ جاده ای خیره نمی شود ..
دستانم ؛ این
تنهاهای باستانی دیگر شوقی برای لمس گرمای دستانی دیگر ندارد
فقط
منتظرم ...
منتظر ..روزی ..ساعتی ..دقیقه ای ..ثانیه ای ...کسی
بیاید و بگوید :
آیا این
چشمان شما نیست که در نگاهم جا گذاشته اید ؟
اما نه ..نه ..نه ..
نمی خواهم ..هیچ کس را نمی خواهم که جهان دروغی بیش نیست ...انتظار را دوست ندارم ..
تلخ است
سخت است
کشنده است
حتی از
مرگ هم طولانی تر ..
ولی ..
مرگ را دوست دارم ..
حسی غریب را که به من می گوید آنجا کسی که دستانش حریم هیچ دستی نیست .. قلبش پاک ..و محبتش

بی دریغ است ...
به راستی در آنسوی ابدیت چه کسی آغوش به سویم گشوده است تا این منِ تن سپرده به باد پاییز را در
آغوش کشد ...
هر که باشد هرچه باشد ..از این
آدمیان خاکی بهتر