حرفام با خودم !

یه جای خلوت برای زدن حرفایی که همه نباید بشنون!

حرفام با خودم !

یه جای خلوت برای زدن حرفایی که همه نباید بشنون!

سکوت چه کنم با این دل ..

تو کی هستی؟!!!

چقدر شکل منی؟!

تو همزاد منی؟!؟؟

چه جالب عین حرفای منو میزنی!

لباساتم که مثل لباسای منه!

آخ جون دیگه از تنهایی در اومدم...میدونی...

   همیشه با هرکی دوست میشم زود خسته میشه و تنهام میذاره...

   اما...اما تو موندنی هستی؟ مگه نه؟

 

یه لرزش!!!

یه صدای مهیب به گوش دخترک میرسه!

آینه قدی اتاق میفته زمین و میشکنه!!!

دیگه همزادی وجود نداره.. 

 

 

 

خیلی ساده است به سادگی یک دلتنگی کودکانه


 خیلی سخت است به سختی پرواز روح از تن

 
 خیلی دردناک است به دردناکی روزهای انتظار  
خیلی شیرین است به شیرینی خاطرات گذشته
 
 خیلی مبهم است به مبهمی رفتنت

 

قصه زندگیم را میگویم...دلتنگی،دلتنگی،دلتنگی

 

ریتم یکنواخت زندگی من انتظار،انتظار،انتظار


تمام هستی من نبودت تو

 

واقعیت تلخ زندگی من تحمل کردن


سکوت چه کنم با این دل...

 


 

تنهایی ....

هیچ کس ویرانیم را حس نکرد...  

وسعت تنهائیم را حس نکرد...  

در میان خنده های تلخ من...  

گریه پنهانیم را حس نکرد...  

در هجوم لحظه های بی کسی...

درد بی کس ماندنم را حس نکرد...

آن که با آغاز من مانوس بود...  

لحظه پایانیم را حس نکرد  

 

 

 آدمک آخر دنیاست بخند

آدمک مرگ همین جاست بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثل تو تنهاست بخند

دست خطی که تورا عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست بخند

فکر کن درد چه ارزشمند است

فکر کن گریه چه زیباست بخند

  

 

 

 

*تولدم مبارک *

اولش همه شکل هم هستیم
کوچولو و کچل
حتی صداهامون هم شبیه به همدیگه است
با اولین گریه بازی شروع میشه
هی بزرگ می شیم
بزرگ و بزرگتر
اونقدر بزرگ که یادمون میره
یه روز کوچولو بودیم
دیگه هیچ چیزیمون شبیه به هم نیست
حتی صداهامون
گاهی با هم می خندیم
گاهی به هم!
اینجا دیگه بازی به نیمه رسیده
:
واسه بردن بازی
روی نیمه ی دوم نمی شه خیلی حساب کرد
گاهی باید برای بردن بازی
بین دو نیمه
دوباره متولد شد!

یک سال دیگه گذشت
یکی میگه یک سال دیگه بیهوده گذشت
یکی میگه یک سال بزرگتر شدم
یکی میگه یک سال پیرتر شدم
یکی میگه یک سال دیگه تجربه کسب کردم
یکی میگه یک سال به مرگ نزدیک تر شدم
یکی هم اصلا براش مهم نیست و هیچی نمیگه.

منم یک سال بزرگتر شدم ... یکسالی که نمی دونم توش واقعا تونستم « بزرگ » بشم یا نه ؟ ... تونستم با مشکلات خودم کنار بیام ؟ ... تونستم همونی باشم که هستم ؟ ... تونستم بعضی از عیب هام رو برطرف کنم ؟ ... تونستم کسی رو نرنجونم ؟ ... تونستم دل کسی رو شاد کنم ؟ ...
نمی دونم ... باید فکر کنم ... شاید اونجوری که می خواستم باشم نبودم....ولی یکسال بزرگتر شدم...اونم خیلی سریع
  
 
 
 
 
 
********************* 
 
31 شهریور روز تولدم مبارک  
هیشکی به یادم نبود واسه همین  خودم به خودم تبریک میگم  
تنهای تنها ! 
 به همین سادگی به همین آرومی

من از آن ابتدای آشنایی
شدم جادوی موج چشم هایت
تو رفتی و گذشتی مثل باران
و من دستی تکان دادم برایت
تو یادت نیست آنجا اولش بود
همان جایی که با هم دست دادیم
همان لحظه سپردم هستیم را
به شهر بی قرار دست هایت
تو رفتی باز هم مثل همیشه
من و یاد تو با هم گریه کردیم
تو ناچاری برای رفتن و من
همیشه تشنه شهد صدایت
شب و مهتاب و اشک و یاس و گلدان
همه با هم سلامت می رسانند
هوای آسمان دیده ابری ست
هوای کوچه غرق رد پایت
اگر می ماندی و تنها نبودم
عروس آرزو خوشبخت میشد
و فکرش را بکن چه لذتی داشت
شکفتن روی باغ شانه هایت
کتاب زندگی یک قصه دارد
و تو آن ماجرای بی نظیری
و حالا قصه من غصه تست
وشاید غصه من ماجرایت
سفر کردن به شهر دیدگانت
به جان شمعدانی کار من نیست
فقط لطفی کن و دل را بینداز
به رسم یادگاری زیر پایت
شبی پرسیدم از خود هستیم چیست
به جز اشک و نیاز و یاد و تقدیر
و حالا با صداقت می نویسم
همین هایی که من دارم فدایت
دعایت می کنم خوشبخت باشی
تو هم تنها برای خود دعا کن
الهی گل کند در آسمانها
خلوص غنچه سرخ دعایت
  

 

 

 

 

چرا عشق کور است ؟ چرا ...؟

در زمانهای بسیار دور زمانی که هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، همه فضیلت ها در همه جا شناور بودند. . روزی همه آنها دور هم جمع شده بودند ناگهان یکی از آنها ایتاد و گفت بیایید یک بازی کنیم مثلاً قایم باشک. همه از این پیشنهاد خوشحال شدند ودیوانگیفوراً فریاد زد من چشم میگذارم...من چشم میگذارم... واز آنجا که هیچ کس نمیخواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند .دیوانگی جلوی درختی رفت وچشمهایش را بست وشروع به شمردن کردیک،دو،سه ...



همه رفتند و در جایی پنهان شدند ،لطافت خودرا به شاخ ماه آویزان کرد .خیانت داخل انبوهی اززباله پنهان شد .اصالت در میان ابرها مخفی گشت.



هوس به مرکز زمین رفت.طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود رفت ودیوانگی مشغول شمردن بود هفتادونه،هشتاد... همه پنهان شده بودند به جزعشق که همواره سردرگم بود ونمیتوانست تصمیم بگُیردوجای تعجب هم نیست زیرا همه میدانیم که پنهان کردن عشق مشکل است . در همین حال دیوانگی به پایان شمارش میرسید نودوپنج،نودوشش،نودو.....



هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید بربالین یک بوته ی گل سرخ وپنهان شد.دیوانگی فریاد زد "دارم میام" و او اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلیش آمده بودجایی پنهان شود ولطافت رایافت کهبه شاخ ماه آویزان بود. هوس در مرکز زمین بود. یکی یکی همه پیدا شدند به جزعشق ،او ازیافتن عشق ناامید شده بود. حسادت درگوشش زمزمه میکرد تو باید فقط عشق راپیدا کنی او پشت بوته گل رز پنهان شده است. دیوانگی شاخه ای خشک از تنه ی درختی کندوبا شدت وهیجان زیاد آن رادر بوته ی گل سرخ فرو کرد ودوباره و دوباره تا با صدای ناله متوقف شد.عشق ازپشت بوته بیرون آمد،با دستهایش صورت خودرا پوشانده بودو ازمیان انگشتانش قطرات خون بیرون میزد.دیوانگی گفت:من چه کردم ؟ چگونه میتوانم تورادرمان کنم ؟ عشق پاسخ داد تو نمیتوانی مرا درمان کنی اما اگر میخواهی کاری بکنی راهنمای من باش .



«این گونه است که از آن روز به بعدعشق کور است ودیوانگی همواره در کنار اوست.»