حرفام با خودم !

یه جای خلوت برای زدن حرفایی که همه نباید بشنون!

حرفام با خودم !

یه جای خلوت برای زدن حرفایی که همه نباید بشنون!

چه خبر از دل تو ...؟؟؟

چه خبر از دل تو....؟
نفسش مثل نفسهای دل کوچک من میگیرد...؟
یا به یک خنده ی چشمان پر از ناز کسی میمیرد...؟
چه خبر از دل تو....؟
دل مغرور تو هم مثل دل عاشق من میگیرد....؟
مثل رویای رسیدن به خدا....
همه شب تا به افق
دل من نیز به آزادگی قلب تو
..........پر میگیرد 

 

  

  

روی قبرم بنویسید دختری تنها بود
دختری اسیر دست غم و دردهابود
بنویسید دلش مثل اینه صاف بود
عاشقی شکسته دل تو این دیار بی کس بود
بعد مرگم نمی خوام برای من گریه کنید
چشمای پر مهرتون رو واسه من خسته کنید
اگه عشق من اومد بهش بگین شدم فداش
بزاریدتابدونه جونموریختم من به پاش
بزارید تا بدونه عاشق واقعیش منم
اما هیچ وقت نزارید غصه باشه توی نگاش 
 

*******************************************  

خیلی سخته که بدونی دل عشقت جای دیگست
خیلی سخته که بخونی از چشاش دلواپس کسی دیگست
خیلی سخته که شبا به یاد حرفاش نخوابی
صبح بلندشی وببینی که یه نامه مونده باقی
نامه ای پر از خیانت که نداره توش صداقت
نامه ای که مهر باطل بزنه روی خیالت
یکدفعه خراب بشه اون ارزوهای قشنگ
بمونی یکه و تنها توی اون لحظه سخت

چرا؟؟

چرا باورت نشد من که برات میمردم من که همیشه قسمِ جونِ تورو میخوردم؟؟

چرا باورت نشد که عمر و زندگیمی توی خلوت شبام تویی که همنشینی؟؟

چرا باورت نشد بی تو دارم میمیرم گل باغ عشقتو از تو نگا ت میچینم ؟؟

چرا باورت نشد که بی تو خیلی تنهام به هرکجا که رفتم تو بودی توی رویام؟؟

چرا باورت نشد تو عشق آخرینی میونِ آدَمکا تویی که بهترینی؟؟

چرا باورت نشد تو بودی عمر و جونم  هنوزم به خاطرت شبا تا صبح میخونم؟؟

چرا باورت نشد؟؟ چرا باورت نشد؟؟

چرا باورت نشد میخوام که با تو باشم حتی نشد یه لحظه هم از یاد تو جدا شم؟؟

چرا باورت نشد من عاشق تو بودم میخوام همه بدونن هیچوقت پیشت نبودم؟؟

چرا باورت نشد تو التماس چشمام ، ببین چقدر دوست دارم بیا ببین چه تنهام؟؟

تنهام ، تنهام ، چه تنهامام

دلم گرفته است  سکوتم این واژه همیشه تکراری  در پس هزار پاییز آزگار مرده است ...
دیگر قلبم به
شوق پرواز نمی تپد ... دیگر باوری برای ناباوری ام نمانده است ...
چشمانم ؛ این خورشید فانوس شکسته  دیگر بی تاب به هیچ جاده ای خیره نمی شود ..
دستانم ؛ این
تنهاهای باستانی دیگر شوقی برای لمس گرمای دستانی دیگر ندارد
فقط
منتظرم ...
منتظر ..روزی ..ساعتی ..دقیقه ای ..ثانیه ای ...کسی
بیاید و بگوید :
آیا این
چشمان شما نیست که در نگاهم جا گذاشته اید ؟
اما نه ..نه ..نه ..
نمی خواهم ..هیچ کس را نمی خواهم که جهان دروغی بیش نیست ...انتظار را دوست ندارم ..
تلخ است
سخت است
کشنده است
حتی از
مرگ هم طولانی تر ..
ولی ..
مرگ را دوست دارم ..
حسی غریب را که به من می گوید آنجا کسی که دستانش حریم هیچ دستی نیست .. قلبش پاک ..و محبتش

بی دریغ است ...
به راستی در آنسوی ابدیت چه کسی آغوش به سویم گشوده است تا این منِ تن سپرده به باد پاییز را در
آغوش کشد ...
هر که باشد هرچه باشد ..از این
آدمیان خاکی بهتر